خاطرات روزانه
ریحانه از امشب شروع کرد به نوشتن خاطرات روزانه، بهش گفتیم دفتر خاطرات رو. خوب نگه داره تا بزرگ که شد مثل گنج واسش بمونه. درست مثل دفتر خاطرات دوران نوجوانی مامان و بابا. بخشی از نخستین دست نوشته اش: امروز ساعت 8 رفتیم خونه باباجون. شب 3 روضه شون بود و ساعت 1:30 برگشتیم. مامانم علیرضا رو مثل کوچیکیاش بغل کرد. من خندیدم. مامانم هم لبخندی به من زد و با هم به خانه رفتیم. ما خونه باباجونم اینا رفتیم. ناهارشون چلوخورشت قیمه بادمجان داشتند. من تو روضه دو تا کیک با کاکائو خوردم. خیلی خوشمزه بود. برای همین 4 قاشق بیشتر نخوردم. آخه سیر بودم. ...