دو فرشته

کمک به روضه

شب آخر روضه، همه در پارکینگ جمع شدیم. پارکینگی که مشابه موکب شده است. بچه ها هم کمک کردن. البته بعد از کلی به هم ریختن و فضولی ... ...
22 آذر 1393

طلب آب

عین پادشاهان پاهایش را انداخته روی هم و دستهایش را روزی زانوهایش گذاشته، می گوید برایم آب بیاورید ! گفتیمش پاشو برو خودت بیار. هرکی آب می خواد خودش هم میره میاره گفت چطور وقتی شما و مامان آب می خواید، به من و آبجی می گید گفتیم خب چون شما کوچیکترید گفت کوچیک و بزرگ نداریم، فرقی نمی کنه. آب می خوام. برید برام آب بیارید ...
28 آبان 1393

دانشگاه و ازدواج

- مامان، اگه آدم بره دانشگاه می تونه ازدواج کنه؟ + آره میشه، چرا نشه. توی دانشگاه درس می خونن. اشکالی نداره - خب نمیشه که، من وقتی رفتم دانشگاه می خوام درس بخونم. الآن هم دارم درس می خونم. اصلاً نمی خوام ازدواج کنم   (معلوم نیست در مدرسه چه می گویند این دخترها با هم !!!) ...
16 آبان 1393

آغوش آرامش دهنده مادر

علیرضا وقتی عصبانی میشه کنترل خودشو از دست میده و یا داد و بیداد راه میندازه، یا چیز پرت می کنه، یا می کوبونه به در و دیوار مامان یه قراری باهاش گذاشت. بهش گفت هروقت ناراحت و عصبانی شدی بدو بیا توی بغلم. راهکار خوبی بود. آروم می شد. دیگه هم یاد گرفت وقتی عصبانی شد بره توی گوش مامان بگه : مامان... بغل. مگه خودتون نگفتین؟!  یکبار هم که مامان عصبانی شده بود علیرضا رفت توی گوش مادر گفت : ... مامان، عصبانی شدین، بغل! ...
16 آبان 1393

پرایدوانت

به مدل ماشین ها علاقه زیادی دارند. این دیویشیشه (206)، این شاسدی بلنده، این سمنده، اون وانته، این تندره و... یک روز در حال حرکت بودیم. ماشینی رد شد. گفتند این ماشینه که شبیه پرایده ولی وانته، چیه؟ - پراید وانت + نه، اسمش چیه؟ - پراید وانت + نمیشه که. یا پراید یا وانت! پرایدوانت نداریم. مگه میشه؟ یا اینه یا اون - ما هم هرچی بهشون گفتیم بعله میشه، قبول نکردن. یا پراید می خواستند یا وانت این وروجک ها هم به ناقص الخلقه بودن دستاوردهای شرکت سایپا پی برده اند! ...
16 آبان 1393

خاطرات روزانه

ریحانه از امشب شروع کرد به نوشتن خاطرات روزانه، بهش گفتیم دفتر خاطرات رو. خوب نگه داره تا بزرگ که شد مثل گنج واسش بمونه. درست مثل دفتر خاطرات دوران نوجوانی مامان و بابا. بخشی از نخستین دست نوشته اش: امروز ساعت 8 رفتیم خونه باباجون. شب 3 روضه شون بود و ساعت 1:30 برگشتیم. مامانم علیرضا رو مثل کوچیکیاش بغل کرد. من خندیدم. مامانم هم لبخندی به من زد و با هم به خانه رفتیم.  ما خونه باباجونم اینا رفتیم. ناهارشون چلوخورشت قیمه بادمجان داشتند. من تو روضه دو تا کیک با کاکائو خوردم. خیلی خوشمزه بود. برای همین 4 قاشق بیشتر نخوردم. آخه سیر بودم.      ...
15 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دو فرشته می باشد